یـک روز کـنـار سـی و سـه پـل نـشـسـتـه بـودم....
نـگـاهـم بـه دخـتـر بـچـه ی سـه یـا چـهـار سـالـه افـتـاد کـه از پـدر و مـادرش انـدکـی فـاصـلـه گـرفـتــه بـود و داشـت مـرا نـگـاه مـی کـرد....
بـه قـدری چـهـره ی زیـبـا و بـا نـمـکـی داشـت کـه بـی اخـتـیـار بـا دسـتـم اشـاره کـردم بـه طـرفـم بـیـایـد....
امـا در حـالـتـی از شـک و تـرس از جـایـش تـکـان نـخـورد....
بـه عـادت هـمـیـشـگـی...دسـتـم را کـه خـالـی بـود مـشـت کـردم و بـه سـمـتـش گـرفـتـم تـا احـسـاس کـنـد چـیـزی بـرایـش دارم....
بـلـافـاصـلـه بـه سـویـم حـرکـت کـرد....
در هـمـیـن لـحـظـه پـدرش کـه گـویـا دورادور مـواظـبـش بـود بـه سـرعـت بـه سـمـتـم آمـد و یـک شـکـلـات را مـخـفـیـانـه در مـشـتـم قـرار داد....
بـچـه آمـد و شـکـلـات را گـرفـت....
بـه پـدرش گـفـتـم کـه مـن قـصـد اذیـت کـردن او را نـداشـتـم...
گـفـت مـی دانـم کـه قـصـد بـازی کـردن بـا او را داشـتـی....
امـا وقـتـی مـشـتـت را بـاز مـی کـردی او مـتـوجـه مـی شـد کـه اعـتـمـادش بـه تـو بـیهـوده بـوده...
کـار تـو بـاعـث مـی شـد کـه بـچـه دروغ را تـجـربـه کـنـد....
و دیـگـر تـا آخـر عـمـرش بـه کـسـی اعـتـمـاد نـکـنـد!!!!
چـه خـوبـه یـاد بـگـیـریـم دروغ نـگـیـم!!!
نظرات شما عزیزان: